شهید احمد صداقتی در سال 61 طی عملیات محرم به شهادت رسید و پیکرش مفقود شد. پس از 30 سال چشمانتظاری خانواده به ویژه پدر و مادرش، در عملیات فروردین سال 1392 کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح، پیکر این شهید سرافراز کشف شد.
خبرگزاری فارس 5 اسفند سال 1391 و قبل از کشف پیکر شهید، گفتوگویی با مادر شهید احمد صداقتی منتشر کرده بود.
بازنشر این گفتوگوی صمیمی را بخوانید:
از مادر شهید مفقودالاثر «احمد صداقتی» میخواهیم از لحظات دلتنگیاش بگوید، او میگوید: اگر بچه خودتان یک ساعت دیر بیاید چه حالی به شما دست میدهد؟ من ۳۰ سال است همان احوال را دارم.
هنوز از پشت گوشی تلفن صدای 5 ـ 6 تا بوق شنیده نشده بود که مادری پیر با صدایی دلنشین و لرزان جواب داد.
ـ سلام علیکم، منزل شهید صداقتی؟
ـ علیک سلام، بله بفرمایید.
ـ میخواستم در رابطه با شهید صداقتی گفتوگویی با شما داشته باشم.
مادر شهید، نفس عمیقی کشید؛ انگار باری دیگر امیدش نا امید شد؛ صدایش رنگ انتظار داشت؛ وقتی از اوضاع و احوالش پرسیدم، او مادر شهید مفقود بود؛ مادری که 30 سال به انتظار آمدن فرزندش نشسته...
و قرار دیدار میگذاریم در اصفهان.
با کوچههای محله مبارزان آشنایی نداریم اما انگار سالهاست این محله را میشناسیم؛ به همراه یکی از سربازان سپاه اصفهان که ما را در رساندن به منزل شهید صداقتی یاری میکند، مهمان منزل این شهید میشویم، صدای اذان ظهر محله را به تسبیح فرا میخواند و در همان لحظه به منزل احمد میرسیم، مادر به استقبالمان میآید، چه استقبال گرمی...
از 2 سالگی دنبال مهر و جانماز بود
بعد از اقامه نماز، «خورشید فاضلی» مادر شهید «احمد صداقتی» درحالی که با تسبیحی در دست بر سجاده نشسته، همراه با اشکی که بر گونهاش مینشیند، لبخند میزد و میگوید: احمد اولین بچهام و متولد سال 1339 است، الان یک پسر و دو دختر دارم، پسرم کفاش است؛ دخترانم هم خانهدار هستند.
احمد از 2 سالگی مهر و جانماز ما را برمیداشت و شروع به نماز خواندن میکرد. یک شب در منزل مادرم مهمان بودیم، احمد را بیرون بردم، وقتی از بیرون آوردمش، کفش را وارونه کرد و با حالت سجده، پیشانیاش را روی کف کفشش گذاشت، از بس هول بود برای سجده رفتن.
از وقتی که پسرم دلباخته علمدار کربلا شد
قربانعلی صداقتی پدر شهید «احمد صداقتی» مردی فوقالعاده مهربان، خوشبرخورد و خوشکلام است، شغل او کفاش بوده، پدر احمد میگوید: احمد را به مهدکودک میبردم، در کوچه مهد، سقاخانهای وجود داشت که بالای آن عکس حضرت ابوالفضل(ع) با پرچم به دست دیده میشد، احمد از من درباره آن عکس سؤال کرد، بنده هم ماجرای کربلا و فداکاری حضرت ابوالفضل(ع) را برای او بازگو کردم، از همان موقع متوجه شدم پسرم دلباخته علمدار کربلا شده است.
روزی که در مغازه بودم، از شاگردم تقاضا کردم احمد را به مدرسه ببرد؛ در راه پسرم به محض رسیدن به سقاخانه از روی چرخ شاگردم خود را به طرف عکس پرتاب کرد، شاگردم میگفت: «من فکر کردم میخواهد فرار کند و از رفتن به مدرسه امتناع کند، اما متوجه شدم آن عکس را غرق بوسه کرد و به من گفت شما نمیخواهید عکس آقا را ببوسید؟» همین علاقه او به علمدار کربلا بود که او قبل از شهادت دو دستش را فدای اسلام کرد.
نیمه شبها جلوی در منزل را برای دیدن امام زمان(عج) جارو میکرد
مادر شهید میگوید: احمد کلاس سوم ابتدایی بود، همین طور که دور هم نشسته بودیم، مادرم گفت: «هر کسی در خانه خود را تا چهل روز قبل از اذان صبح آب و جارو کند، شب چهلم امام زمان(عج) را میبیند»، او شنیده بود، او طی دو دوره 40 روزه این کار را پیش از اذان صبح انجام داد.
دفعه سوم، شب چهلم که رفت، در رختخواب بودم و منتظر بودم چه کار میکند؛ بعد از مدتی بیحال و نا امید آمد.
ـ چه شده؟
ـ برو عامو ببینم، من این همه بیخوابی افتادم و آخر هم امام زمان(عج) را ندیدم.
ـ یعنی کسی را ندیدی؟
ـ نه، جلوی در خانه آقای اصغری ایستاده بودم، فقط روشنایی پیدا شد و فردی را دیدم که دستش را بالا برد و گفت: «احمد سلام».
ـ به او گفتم احمد فکر کردی امام زمان(عج) به منزل ما میآید، ایشان جواب تو را دادند دیگر.
دست روی صورتش گذاشته بود تا زخمهایش را نبینم
پدر شهید احمد صداقتی اظهار میدارد: احمد، در دوران ابتدایی بچه زرنگ و باهوشی بود؛ روزی یکی از مسئولان مدرسه گفته بود که من به مدرسه بروم، من هم رفتم.
ـ آقای صداقتی به ما علاقه دارید؟
ـ این چه حرفیست، بله البته چرا نخواهیم شما را.
ـ اگر واقعاً ما را دوست دارید، لطف کنید و بچهتان را بردارید و ببرید.
ـ آقای مدیر، این چه فرمایشیاست، من بچهام را کجا ببرم؟!
معاون مدرسه به نام «آقای تسبیحی» هم آنجا بود؛ او گفت: «درست است، احمد شلوغ میکند اما وقتی بازرس به مدرسه میآید، تنها کسی که جوابگوست، احمد است. شما احمد را ببخشید دیگر شیطونی نمیکند». بالاخره احمد در آن مدرسه ماند.
بعد هم که احمد بزرگ شد به هنرستان شماره یک لب رودخانه رفت؛ پسرم علاقه زیادی به روضه و هیئت داشت و شبها تا دیر وقت در هیئت میماند؛ یک روز احمد به مدرسه رفت، موقع زنگ تفریح روی چمنها خوابش برده بود و همکلاسیهایش او را بیدار نکرده بودند؛ معلم به حیاط مدرسه آمده و وقتی میبیند احمد خوابیده، با پا به او میزند و به دفتر مدرسه میفرستد.
ظهر بود که گریهکنان به خانه آمد و ماجرا را گفت؛ فردایش به مدرسه رفتم؛ به هیچ عنوانی او را قبول نکردند؛ یکی از آشنایان در همان هنرستان دبیر بود، با وساطتش، احمد سر کلاس رفت.
پسرم قبل از پیروزی انقلاب در تظاهراتها و جلسات مربوط به آن حضور داشت، در یکی از جلسات که در منزل آقای خادمی برگزار شد، احمد را شناسایی کردند؛ صبح روز بعد احمد گفت: «میخواهم به بازار بروم» موتور را برداشت، من هم سوار شدم؛ در خیابان حافظ، به محض رسیدن سر کرمانی، احمد از موتور پایین آمد و گفت: «موتور را بگیرید من دارم میروم» گفتم: «کجا؟» به بازار رفت، هر چقدر او را صدا زدم گفت: «بابا شما بروید به سلامت» آن زمان بچههای انقلابی کفشهایی با ساق بلند میپوشیدند، احمد هم از همان کفشها پوشیده بود؛ وقتی احمد رفت به یکی از چادرها رسید که روی آن نوشته شده بود: «حمایت از کارگران ذوب آهن» پسرم را در آنجا دستگیر کردند.
احمد را بعد از 48 ساعت پیدا کردیم، او را به باشگاه افسران برده بودند؛ از پشت میله زندان ملاقاتش کردیم، سر و صورتش به خاطر ضربههای وارده زخمی و خونی شده بود، او دستش را روی صورتش گذاشت تا زخمش را نبینیم؛ احمد تنها درخواستی که از من کرد این بود که برایش نهجالبلاغه ببرم. فردا صبحش به ملاقات احمد رفتم؛ او را به زندان دستگرد برده بودند.
دو ماه در زندان شهربانی رژیم پهلوی بود؛ او از شکنجهها حرفی نمیزد و زخمهایش را نشانمان نمیداد.
در صف اول تظاهراتهای ضدطاغوت بود
مادر شهید صداقتی بیان میدارد: احمد در تظاهرات ضد طاغوت شرکت میکرد؛ یکی از همسایهها آمد و گفت: «احمد، قدش بلند است، در تظاهراتها اول صف میایستد و چهرهاش کاملاً مشخص است، با این کارهایی که انجام میدهد او را میگیرند».
در ماه مبارک رمضان دور سفره افطار نشسته بودیم، دیگر از اینکه به درسش توجه نمیکرد خسته شده بودم.
ـ احمد! به درسات برس، تو چه کار با تظاهرات داری؟! یکدفعه هم تو را گرفتند.
ـ خب دنبال درسم هم میروم.
ـ عقلاً دیپلمات را بگیر.
احمد با لبخند گفت: «دیپلم هم برای شما میگیرم!» او هم به کارهایش میرسید و هم درسش را میخواند، بالاخره درسش را ادامه داد و بعد از پیروزی انقلاب دیپلمش را در رشته اتو مکانیک گرفت و گفت: «دیپلم را به خاطر دل شما گرفتم».
کسی حق نداشت بدون چادر جلوی در برود
مادر شهید بیان داشت: وقتی احمد بچه بود، یک خانم بیحجاب و بدون جوراب به مغازه پدرش میآید، احمد با دیدن این وضعبت به آن خانم میگوید: «خانم، برو شلوارتو بپوش».
جلوی در منزل یک میخ زده بود و به خواهرانش و من میگفت: «بدون چادر جلوی در نروید».
خواهر شهید میگوید: احمد یک ابهت خاصی داشت؛ خیلی احترامش را داشتم و از او حساب میبردم، اگر یک وقتهایی در کوچه با بچهها دعوایمان میشد، میگفتم: «میروم داداشم را میآورم، ها».
این انقلاب خودش جلو میرود
قبل از انقلاب میگفتم: «دلم میخواهد بمانم و ببینم این انقلاب به کجا میرسد؟» گفت: «شما فکر انقلاب را نکنید، این انقلاب راهش را باز میکند و جلو میرود»؛ پسرم خیلی امام خمینی(ره) را دوست داشت؛ یکبار بعد از اینکه دستش قطع شد و مصنوعی گذاشت، به دیدار ایشان رفت.
جبهه به جای مکه
احمد بعد از پیروزی انقلاب اسمش را برای رفتن به مکه نوشت؛ قرار بود سفر حج برود؛ همه کارها را هم انجام داده و چند روز قبل از اعزام به مکه گفت: «جبهه واجبتر از مکه است» بعد هم با لشکر امام حسین(ع) عازم جبهه شد.
در زمان بنیصدر خیلی سختی کشیدند
پدر شهید ادامه میدهد: احمد در جبهه اهواز بود، در زمان بنیصدر خیلی سختی کشیدند. یک وقتهایی پای درد دلش مینشستم.
ـ بابا، در جبهه دیگر پوکیدیم!
ـ چرا؟
ـ ما در سنگرها و پشت سنگرها نشستهایم و بعثیها در سرزمین ما نیرو و تجهیزات جابجا میکنند. ما حق نداریم کوچکترین کاری کنیم.
بعد از عزل بنیصدر اولین عملیاتی که انجام شد، «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» بود که احمد در این عملیات یکی از دستهایش را داد.
در جبهه یرقان گرفته بود
مادر شهید میگوید: احمد در مدت حضورش در جبهه به بیماری یرقان مبتلا شد؛ رنگ و رویش دائماً زرد بود، حتی سفیدی چشمهایش؛ به او میگفتم: «برو دکتر» میگفت: «من که دردی ندارم، برای چه به دکتر بروم»، بالاخره او میخواست به جبهه برود، شهید «مصطفی ردانیپور» از دوستان صمیمیاش بود، با دیدن وضعیتش او را به خانه برگرداند.
ـ احمد، برای چه برگشتی؟!
ـ بیا برویم دکتر.
ـ هان، از ماشین رَدت کردند؟!
به بیمارستان رفتیم و گفتند: «بیماری زردی او خیلی مهم است و باید سریعاً تحت درمان قرار بگیرد».
احمد 15 روز تحت درمان بود.
قطع شدن دستش را از ما مخفی میکرد
پسرم بلافاصله پس از بهبودی به جبهه رفت؛ در عملیات «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» شرکت کرد و دست چپش قطع شد، عصب دست راستش آسیب دید و فقط دو انگشت آن قادر به حرکت بود.
احمد را به بیمارستان چمران (کنونی) برده بودند، در بدنش ترکشهای فراوانی وجود داشت، وقتی به ملاقاتش رفتیم، روی تخت بود؛ روی دستش را پوشانده بود که من متوجه قطع شدن دستش نشوم؛ گفتم: «دیدی آخر رفتی و چطور شدی؟! دستت قطع شده؟» دست راستش را از پتو بیرون آورد، نشانم داد و گفت: «ببین، قطع نشده!»؛ من هم حواسم نبود دست دیگرش را ببنیم؛ 22 روز در بیمارستان بستری شد.
گفت: «مامان، من میروم و دیگر برنمیگردم»
بعد از اینکه فهمیدیم دست احمد قطع شده است، میگفت: «ناراحتی نکنید»، برایمان تعریف میکرد: «وقتی دستم قطع شد، فکر کردم، مردهام؛ کمکم چشمهایم را باز کردم و دیدم زندهام، بلند شدم».
بعد از 22 روز به به منزل آمد، صبح یک روز به من گفت: «مادر! دیشب سرم خیلی میخارید و قادر به خاریدن آن نبودم، خودم را به پشتی تکیه زده به دیوار اتاق، رساندم و سرم را به پشتی میمالیدم تا کمی خارش آن از سرم افتاد تا توانستم بخوابم، از طرف دیگر هم دلم نیامد شما را از خواب بیدار کنم».
چند ماه گذشت و پسرم گفت: «میروم تهران تا دست مصنوعی بگذارم»؛ آن موقع به راحتی دست مصنوعی نمیگذاشتند؛ مدتی در آنجا بستری شد و دست مصنوعی گذاشت.
آن موقع نیروهای سپاه خیلی احمد را دوست داشتند؛ احمد هم دلش میخواست به جبهه برود.
ـ مامان، میخواهم به جبهه بروم.
ـ هنوز که دستت خوب نشده، میخواهی به جبهه بروی چه کار؟!
ـ باید بروم.
ـ یکی به جبهه میرود که کاری از دستش بر بیاید، تو میخواهی چه کنی؟ میخواهی چند نفر هم هوای تو را داشته باشند؟
ـ همین که بچهها اطرافم راه بروند، از من روحیه میگیرند.
احمد هیچ وقت از دردهایش ناله نمیکرد، تازه روحیه هم به ما میداد. او با اینکه معافیت پزشکی گرفته بود باز هم به جبهه رفت، او میگفت: «من طاقت اینجا ماندن ندارم و باید بروم جبهه» او در جبهه بیسیمچی فرمانده لشکر 14 امام حسین(ع) شد. در عملیاتی دست سالمش تیر خورد، آمد و مدتی بعد دوباره به جبهه رفت.
چند بار به جبهه رفت، هر بار که میآمد یک جاییاش زخمی بود، بلافاصله هم میرفت. برای آخرین بار او را راهی کردم.
ـ مامان، من میروم و دیگر برنمیگردم.
ـ تو که همیشه همینو میگی اما برمیگردی!
ـ نه این دفعه مطمئنم برنمیگردم.
پسرم رفت و دیگر نیامد.
دعوت از مجروحان برای خوردن کلهپاچه
پدر شهید صداقتی میگوید: در مدتی که احمد برای مداوای مجروحیتش در بیمارستان بستری بود، با رفتار خوش و سعهصدرش از سایر بیماران و مجروحان دلجویی میکرد، گاهی مجروحان را برای تجدید روحیه به حیاط بیمارستان میبرد، یکی از همین روزها به من گفت: «آقا جون! یکی از بچهها هوس کلهپاچه کرده، بیزحمت فردا برای ما بگیر و به بیمارستان بیاور».
یک دست کلهپاچه گرفتم، تمیز کردیم و شب تا صبح آن را پختیم؛ صبح روز بعد قابلمه کلهپاچه را به چند تا کاسه به بیمارستان بردیم، وقتی رفتم دیدم احمد 20 نفر را برای صبحانه به صرف کلهپاچه دعوت کرده بود. به احمد گفتم: «آخه یک کله برای 5 ـ 6 نفره تو برای چی همه رو دعوت کردی؟! به بچهها نمیرسه» احمد گفت: «خب من چه میدونستم یک کله برای چند نفره! بالاخره یک کاری کن».
برای هر کدام از بچهها کمی گوشت و یک ملاقه آب ریختم و بچههای خوردند؛ احمد هم مثل پروانه دور بچهها میچرخید.
در بیمارستان به دکتر معالجش گفتم: «اگر درمان پسرم خرج اضافهای میخواهد، در خدمتیم» او هم که پزشکی لایق بود، گفت: «پدر جان، هر کاری از دست ما بر بیاید برای احمد انجام میدهیم، اینها مثل برادران ما هستند و به خاطر ما رفتند جبهه» بعد از 25 روز زخمهای احمد خوب شد.
نامههایش را بدخط مینوشت
خواهر شهید «احمد صداقتی» میگوید: دست راست احمد قطع شده بود، مجبور بود با دست چپ بنویسد؛ یادم هست که قلم را بین دو انگشت سالم دست چپش قرار میداد و خیلی تلاش میکرد تا بنویسد، خیلی هم بدخط مینوشت؛ در یکی از نامههایش هم به این موضوع اشاره کرده است.
پرهیزکار بود
مادر شهید که فرزندانش را با روزی حلال بزرگ کرده، میگوید: یکی از آشنایان برای ما انگور آورده بود، احمد در هوای گرم، خسته از بیرون آمد، به او گفتم: «از این انگور خنک بخور، فلانی از باغش آورده» احمد کمی با او مشکوک بود به همین خاطر لب به انگور نزد.
نمیخواهم شهادتم ریا باشد
پدر شهید میگوید: احمد همیشه میگفت: «بابا، اگر من شهید شدم از من بت نسازید، همینی که هستم را بگویید»؛ او میگفت: «دوست دارم، پیکرم هم برنگردد و شهادتم ریا نباشد».
زمزمه شهادت احمد را در عملیات محرم شنیدم، به خانه شهید «مصطفی ردانیپور» رفتم و سراغ گرفتم، حاجی من را تسلی داد و گفت: «من به دارخوین رفتم، پیدایش میکنم»، یکی دو روز بعد از بازگشت نیروها از عملیات و آمدن پیکر شهدا خبری از احمد نداشتیم؛ یکی هم به من گفت احمد شهید شده.
با شهید ردانیپور تماس گرفتم؛ حاجی به من یک شماره داد و گفت: «با دارخوین تماس بگیرید و بگویید با حاج حسین خرازی کار دارم».
تماس گرفتم و وضعیت پسرم را پرسیدم، نسبتش را با من پرسید، جواب دادم پدر احمد صداقتی هستم؛ حاجحسین خرازی در ابتدا کمی طفره رفت، وقتی به او گفتم که من میدانم پسرم شهید شده، حاجی گفت: «احمد شهید شده و پیکرش در خط آتشه و نمیشود پیکرش را بیاوریم، باید تپهها را فتح کنیم و پیکرش را بیاوریم».
پسرم قبل از شهادتش هم با بیسیم به فرماندهاش گفته بود: «من در مرز گلستانم و تمام رمزها را فرو دادم».
باورم نمیشد، احمد شهید شده باشد
مادر شهید میگوید: وقتی پدر احمد خبر شهادت را داد، باورم نمیشد؛ شهید ردانیپور ما را به منزلشان دعوت کرد، آنها هم روی موضوع شهادت پسرم تأکید داشتند؛ چون پیکر نداشت، نمیتوانستم باور کنم.
برای پسرم مراسم هفت و چهلم هم نگرفتیم؛ پدرش میگفت: «بیا مراسم بگیریم» من میگفتم: «آخه خبری از او نداریم چطور مراسم بگیریم، شاید آمد». یک سال از این قضیه گذشت و دیدیم نیامد، برایش مراسم سالگرد گرفتیم.
تنها وسایلی که از پسرم آوردند
این آرزو بر دل مادر احمد ماند که لباس دامادی بر تن پسر ببیند، مادر شهید میگوید: پسرم پاسدار بود، لباس پاسداری به او داده بودند، خواهرانش میگفتند: «احمد، این لباسها را بپوش ببینیم چه شکلی میشوی» او میگفت: «من لیاقت این لباس را ندارم» بعد هم که شهید شد، آن لباس را به همراه چفیه، حوله و فانوسخه برای ما آوردند.
سپاه برایش مقدس بود برای آخرین بار هم به پدرش گفته بود: «سپاه 22 تومان به من بدهکار است، اگر آن را لازم ندارید، مجدد به حساب سپاه واریز کنید».
احیای شب قدر در کنار شهدا
شهید «احمد صداقتی» مزار خالی در گلستان شهدای اصفهان دارد که گاهی مادر در دلتنگیهایش به آنجا میرود، او میگوید: در یکی از شبهای قدر پسرم را در خواب دیدم که به منزل آمد، بعد از مجروحیت دستش به سختی کفش را از پایش در میآورد، همان حالت بود، به سختی کفش را در آورد.
ـ کجا بودی؟
ـ مامان جان! برای احیا به گلستان شهدا رفتم تا در کنار دوستان باشم.
ـ مگه تو شهید شدی؟!
ـ آره مگه وسایلم را نیاوردند؟!
از خواب پریدم و متوجه شدم در حین ذکر گفتن خوابم برده بود.
هوای همسایهها را داشت
مادر شهید میگوید: برخورد احمد با همسایهها طوری بود که همه از بچگی دوستش داشتند؛ صدای من کمی بلند بود، میخندید و میگفت: «مامان، صدای من و شما برای گرفتن آرامش از یک محله کافی است، باید کمی آرامتر حرف بزنیم».
آن موقعها مثل الان نبود که بچه را کتک نزنیم، شلوغ میکرد او را کتک میزدم، خیلی شیطنت میکرد روی زمین و هوا بند نبود.
گاهی اوقات به بازی فوتبال میرفت، در آن دوران هم در مسابقه برنده شد و یک دست لباس جایزه دادند اما احمد آن را هیچ وقت نپوشید.
بارها از شهدای گمنام خواستم خبری از احمد بدهند
با هر خبر آمدن شهیدی، مادر شهدای مفقود دلتنگیهایشان بیشتر میشود، این مادر هم این گونه است، او میگوید: قبل از اینکه پای من در تصادف دچار مشکل شود، برای تشییع شهدای گمنام میرفتم، از آنها میخواستم تا خبری از احمد بدهند اما ندادند.
اگر بچهتان یک ساعت دیر بیاید چه حالی دارید؟
از مادر شهید میخواهیم تا بگوید در زمان دلتنگیها چه میکند؟ او پاسخ میدهد: اگر بچه خودتان یک ساعت دیر بیاید چه حالی به شما دست میدهد؟ من 30 سال است همان حال را دارم.
احمد یک پسرعمو داشت هم سن و سال خودش بود، الان ایشان بچه دارند، پیش خودم میگویم اگر احمد الان بود مثل پسر عمویش بچههای قد و نیم قد داشت. در ناراحتیهایم فقط شکر خدا را میکنم.
خیلی وقتها احمد کمکم میکند، دخترم 4 ـ 5 سال بعد از ازدواجش صاحب فرزند نمیشد، به شهید توسل کردیم و الان یک دختر و یک پسر دارد.
وجودش را در خانه احساس میکنم
یک وقتهایی کسی در میزند یا زنگ میزند احساس میکنم که احمد است، گاهی اوقات فکر میکنم که در اتاق خودش خوابیده است، دفعه آخر که میخواست برود، رفت در اتاق تا کمی استراحت کند؛ به من گفت: مامان حتماً مرا بیدار کنی، اگه بیدار نکنی، از ماشین جا میمانم و پیاده میروم.
دفعه آخر میخواستم بیدارش کنم اما دلم نمیآمد، از طرفی دیگر میدانستم که اگر بیدارش نکنم بیماشین میماند.
بیدارش کردم، آماده شد برای رفتن، او را از زیر قرآن کریم رد کردم؛ من خیلی بچهها را بغل نمیکردم و نمیبوسیدم، آن روز که میخواست برود، بدرقهاش کردم، با موتور رفت، دوباره برگشت و گفت: «من رفتم خداحافظ» آن موقع با احمد دست دادم و رویش را بوسیدم.
میگفت: «جبهه دیدنیست نه شنیدنی»
پدر شهید صداقتی میگوید: وقتی احمد از جبهه به مرخصی میآمد، به دیدن خانواده شهدای اصفهان میرفت و بیشتر وقت خود را به دیدار آنها اختصاص میداد.
سعی میکرد در حداقل زمان به بستگان سر بزند و هر چه زودتر به جبهه برگردد، هر وقت به او میگفتند: «از جبهه بگو»، میگفت: «جبهه گفتنی نیست، دیدنی است، بزرگترهای ما هم هنوز نتوانستهاند از جبهه بگویند و نخواهند توانست، چون زبان از گفتن وضع جبهه قاصر است».
غذای گرانقیمت نمیخورد
او در سلام دادن به کوچکتر و بزرگتر از خودش همیشه پیشقدم بود و بسیار متواضع و مهربان بود، هیچگاه از هنر و فنی که بلد بود، یا از اینکه در جبهه است، حرفی نمیزد؛ اگر کسی هم از او تعریف میکرد، بسیار ناراحت میشد.
هیچگاه غذایی که اکثر مردم نمیتوانند بخورند، نمیخورد؛ در بیمارستان که بستری بود، بر اثر خون زیادی که از او رفته بود، دکترها گفته بودند کباب و غذای مقوی باید بخورد، اما او حتی یک مرتبه کباب و غذاهای گران نخورد. احمد از طبقه روستایی بسیار خوشش میآمد و میگفت: «آنها پاکترین طبقه جامعه هستند».
زندگی آنها را به جهت سادگیشان دوست میداشت، خودش عاشق یک زندگی سالم اقتصادی بود، هر گاه کسی گله یا شکایتی از وضع بد اقتصادی میکرد، او بلافاصله طبقه محروم جامعه را به او گوشزد میکرد و او را راضی میکرد.
پیامی برای مردم و مسئولان
کسانی که با پیروی از ولایت فقیه و پاسداری از خون شهدا به مملکت خدمت میکنند، خدا نگهدارشان باشد؛ اگر هم کسانی دنبال منافع خودشان هستند، خدا به راه راست هدایتشان کند اگر قابل هدایت نیستند، خدا نابودشان کند.
یک مسئله دیگر هم هست که به دلیل بیحجابی خیلی ناراحتیم؛ زنان و مردان ما نگذارند خون شهدا با این بیحجابیها پایمال شود.
گفتوگو از عالم ملکی